یک حکایت کوتاه (قصة قصيرةمؤثرة جداً ) از زبان دو راوی( فارسی و عربی )
" ابتدااین حکایت را به زبان فارسی به نقل از وب داستان و حکایت
و در ادامه ی مطلب آن را به نقل از یک سایت عربی بخوانید و
در بخش نظرات برداشت باارزشتان را از مقایسه ی آن دو به ما هدیه نمائیید"
اميد
در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعداز ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان،شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد ازظهرها مرد اول درتخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد. او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهرگرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، باپیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج ازاتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنارپنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلندو سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیباوصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود،او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شایدفقط خواسته تو رابه زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد کنید. شادی اگر تقسیم شود دوبرابر میشود...
اگر می خواهید خود را ثروتمنداحساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را، که با پول نمی توان خرید، بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید. انسان ها سخنان شما را فراموشمی کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید. به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند. =====================================================
أحب الأعمال إلى الله ..قصة مؤثرة جداً
" ابتدااین حکایت را به زبان فارسی به نقل از وب داستان و حکایت
و در ادامه ی مطلب آن را به نقل از یک سایت عربی بخوانید و
در بخش نظرات برداشت باارزشتان را از مقایسه ی آن دو به ما هدیه نمائیید"
اميد
در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعداز ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان،شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد ازظهرها مرد اول درتخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد. او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهرگرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، باپیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج ازاتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنارپنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلندو سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیباوصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود،او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شایدفقط خواسته تو رابه زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد کنید. شادی اگر تقسیم شود دوبرابر میشود...
اگر می خواهید خود را ثروتمنداحساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را، که با پول نمی توان خرید، بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید. انسان ها سخنان شما را فراموشمی کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید. به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند. =====================================================
أحب الأعمال إلى الله ..قصة مؤثرة جداً
في أحد المستشفيات يرقد مريضان هرمان في غرفة واحدة كلاهما مصاب بمرضٍ
عضال.أحدهما كان مسموحاً له بالجلوس في سريره لمدة ساعة يوميا بعد العصر.
ولحسن حظه فقد كان سريره بجانب النافذة الوحيدة في الغرفة. أما الآخر فكان
عليه أن يبقى مستلقياً على ظهره طوال اليوم..كان المريضان يقضيان وقتهما في
الكلام، دون أن يرى أحدهما الآخر، لأن كلاً منهما كان مستلقياً على ظهره
ناظراً إلى السقف..تحدثا عن أهليهما، وعن بيتيهما، وعن حياتهما، وعن كل شيء.!!
وفي كل يوم بعد العصر، كان الأول يجلس في سريره حسب أوامر الطبيب، وينظر في
النافذة، ويصف لصاحبه العالم الخارجي. وكان الآخر ينتظر هذه الساعة لأنها
تجعل حياته مفعمة بالحيوية وهو يستمع لوصف صاحبه للحياة في الخارج. ففي
الحديقة كان هناك بحيرة كبيرة يسبح فيها البط. والأولاد صنعوا زوارق من
مواد مختلفة وأخذوا يلعبون فيها داخل الماء. وهناك رجل يؤجِّر المراكب
الصغيرة للناس يبحرون بها في البحيرة. والنساء قد أمسكن بأيدي أزواجهن،
والجميع يتمشى حول حافة البحيرة. وهناك آخرون جلسوا في ظلال الأشجار أو
بجانب الزهور ذات الألوان الجذابة. ومنظر السماء كان بديعاً يسر الناظرين..
وفيما يقوم الأول بعملية الوصف هذه، ينصت الآخر في ذهول لهذا الوصف الدقيق
الرائع. ثم يغمض عينيه ويبدأ في تصور ذلك المنظر البديع للحياة خارج المستشفى،
مما يعكس أثرا جيدا على نفسيته. ومرت الأيام وكل منهما سعيد بصاحبه.
وفي أحد الأيام جاءت الممرض صباحاً لخدمتهما كعادته، فوجد المريض الذي
بجانب النافذة قد توفي خلال الليل. ولم يعلم الآخر بوفاته إلا من خلال حديث
الممرض عبر الهاتف وهو يطلب المساعدة لإخراجه من الغرفة . فحزن على صاحبه
أشد الحزن. وعندما وجد الفرصة مناسبة طلب من الممرض أن ينقل سريره إلى جانب
النافذة. ولما لم يكن هناك مانع فقد أجاب طلبه .. ولما حانت ساعة بعد
العصر وتذكر الحديث الشيق الذي كان يتحفه به صاحبه تألم لفقده . ولكنه قرر
أن يحاول الجلوس ليعوض ما فاته في هذه الساعة. وتحامل على نفسه وهو يتألم،
ورفع رأسه رويداً رويداً مستعيناً بذراعيه، ثم اتكأ على أحد مرفقيه وأدار
وجهه ببطء شديد تجاه النافذة لينظر العالم الخارجي. وهنا كانت المفاجأة..!!
لم ير أمامه إلا جداراً أصم من جدران المستشفى، فقد كانت النافذة على ساحة
داخلية. نادى الممرض وسأله إن كانت هذه هي النافذة التي كان صاحبه ينظر من
خلالها، فأجاب إنها هي!! فالغرفة ليس فيها سوى نافذة واحدة. ثم سأله عن
سبب تعجبه.؟! فقص عليها ما كان يرى صاحبه عبر النافذة وما كان يصفه له.
كان تعجب الممرض أكبر، إذ قال له: ولكن المتوفى كان أعمى، ولم يكن يرى حتى
هذا الجدار الأصم، ولعله أراد أن يجعل حياتك سعيدة حتى لا تُصاب باليأس فتتمنى الموت.
*..نصيحه..*
أسعد الناس لتسعد .
وامتثل قوله –عليه السلام- " إن من أحب الأعمال إلى الله سرور تدخله على مسلم ".
http://kakaarabi.blogfa.com/post-471.aspx
عضال.أحدهما كان مسموحاً له بالجلوس في سريره لمدة ساعة يوميا بعد العصر.
ولحسن حظه فقد كان سريره بجانب النافذة الوحيدة في الغرفة. أما الآخر فكان
عليه أن يبقى مستلقياً على ظهره طوال اليوم..كان المريضان يقضيان وقتهما في
الكلام، دون أن يرى أحدهما الآخر، لأن كلاً منهما كان مستلقياً على ظهره
ناظراً إلى السقف..تحدثا عن أهليهما، وعن بيتيهما، وعن حياتهما، وعن كل شيء.!!
وفي كل يوم بعد العصر، كان الأول يجلس في سريره حسب أوامر الطبيب، وينظر في
النافذة، ويصف لصاحبه العالم الخارجي. وكان الآخر ينتظر هذه الساعة لأنها
تجعل حياته مفعمة بالحيوية وهو يستمع لوصف صاحبه للحياة في الخارج. ففي
الحديقة كان هناك بحيرة كبيرة يسبح فيها البط. والأولاد صنعوا زوارق من
مواد مختلفة وأخذوا يلعبون فيها داخل الماء. وهناك رجل يؤجِّر المراكب
الصغيرة للناس يبحرون بها في البحيرة. والنساء قد أمسكن بأيدي أزواجهن،
والجميع يتمشى حول حافة البحيرة. وهناك آخرون جلسوا في ظلال الأشجار أو
بجانب الزهور ذات الألوان الجذابة. ومنظر السماء كان بديعاً يسر الناظرين..
وفيما يقوم الأول بعملية الوصف هذه، ينصت الآخر في ذهول لهذا الوصف الدقيق
الرائع. ثم يغمض عينيه ويبدأ في تصور ذلك المنظر البديع للحياة خارج المستشفى،
مما يعكس أثرا جيدا على نفسيته. ومرت الأيام وكل منهما سعيد بصاحبه.
وفي أحد الأيام جاءت الممرض صباحاً لخدمتهما كعادته، فوجد المريض الذي
بجانب النافذة قد توفي خلال الليل. ولم يعلم الآخر بوفاته إلا من خلال حديث
الممرض عبر الهاتف وهو يطلب المساعدة لإخراجه من الغرفة . فحزن على صاحبه
أشد الحزن. وعندما وجد الفرصة مناسبة طلب من الممرض أن ينقل سريره إلى جانب
النافذة. ولما لم يكن هناك مانع فقد أجاب طلبه .. ولما حانت ساعة بعد
العصر وتذكر الحديث الشيق الذي كان يتحفه به صاحبه تألم لفقده . ولكنه قرر
أن يحاول الجلوس ليعوض ما فاته في هذه الساعة. وتحامل على نفسه وهو يتألم،
ورفع رأسه رويداً رويداً مستعيناً بذراعيه، ثم اتكأ على أحد مرفقيه وأدار
وجهه ببطء شديد تجاه النافذة لينظر العالم الخارجي. وهنا كانت المفاجأة..!!
لم ير أمامه إلا جداراً أصم من جدران المستشفى، فقد كانت النافذة على ساحة
داخلية. نادى الممرض وسأله إن كانت هذه هي النافذة التي كان صاحبه ينظر من
خلالها، فأجاب إنها هي!! فالغرفة ليس فيها سوى نافذة واحدة. ثم سأله عن
سبب تعجبه.؟! فقص عليها ما كان يرى صاحبه عبر النافذة وما كان يصفه له.
كان تعجب الممرض أكبر، إذ قال له: ولكن المتوفى كان أعمى، ولم يكن يرى حتى
هذا الجدار الأصم، ولعله أراد أن يجعل حياتك سعيدة حتى لا تُصاب باليأس فتتمنى الموت.
*..نصيحه..*
أسعد الناس لتسعد .
وامتثل قوله –عليه السلام- " إن من أحب الأعمال إلى الله سرور تدخله على مسلم ".
http://kakaarabi.blogfa.com/post-471.aspx
[/b]